- جمعه ۰۷ بهمن ۰۱ ۱۸:۲۳
- ۶ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
ویدئوی همین شعر با اجرای خودم
شبی در خواب دیــدم عارفــی پاک چنیـن می گفـت با ارباب افـلاک
- سه شنبه ۲۹ شهریور ۰۱ ۱۷:۲۷
- ۱۸ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
شیعیان را شد جـدل با سُنیان وز خلافت رفت بحثی در میان
هر یکی از خود نوایی ساز کرد علتی گفت و دلیلی باز کرد
سُنیان گفتند حق بوبکر راست شیعیان گفتند حق با مرتضی است
این اشارت کرد بر روز غدیر وان دلیل آورد زان غار خطیر
این یکی گفتا نبی داماد اوست وان دگر گفتا علی خویش است و دوست
این یکی گفت آن فلان است و فلان وان دگر گفت اینچنین است و چنان
هر یک استدلال و برهان می نمود وان دگر را نفی و بطلان می نمود
روز و شب کردند بحث و گفتگو عاقبت غالب نیامد هیچ سو
عالمان گفتند زین قیل و مقال ره به جایی کی برد بحث و جدال
در میان ما قضاوت لازم است وان قضاوت را عدالت لازم است
حق و باطل گر بخواهیم آشکار از میان ما نیاید هیچ کار
بی طرف باید کسی پیدا کنیم کین معما را به دستش وا کنیم
دسته ای گشتند عازم زین هدف تا کسی یابند کامل بی طرف
عاقبت دادند مجنون را نشان عاشقی سرمست و فارغ از جهان
گشت عازم در پی مجنون گروه یافتندش عاقبت در دشت و کوه
چوب در کف می شد و یک گله پیش فارغ از هر دو جهان حتی ز خویش
قاصدان گفتند زین شیدای دهر بی طرف تر نیست اندر هیچ شهر
اینچنین یاران همه یکدل شدند همره مجنون سوی محفل شدند
شیعه سُنی جمع شد در دادگاه صدر بنشاندند مجنون را چو شاه
سُنیان این سو و آن سو شیعیان محکمه بر پا و مجنون در میان
شیعیان گفتند پس برهان خویش از دلیل و مذهب و ایمان خویش
آیه ی تطهیر خواندند و غدیر هجرت و ثقلین و اثبات امیر
کان رسول آنجا چنان کرد و چنین تا علی را کرد بر خود جانشین
وان فلان آیه است و این بهمان اصول وز حدیث و راوی و شان و نزول
طبق آن اسناد و ذیل این کلام با علی حق است اندر این مقام
نوبت اهل تسنّن شد دلیل بحثها کردند صدها قال و قیل
کان روایت اینچنین باشد یقین وین صحابی این بگفت و او چنین
آن عمر این کرد و این اسناد اوست نیز مولا معنی اش یار است و دوست
طبق آن گفتار و ذیل این نَسَق در خلافت با ابوبکر است حق
ساعتی بگذشت در این گفتگو علت اندر علت آمد هر دو سو
علم تاریخ و کلام و فلسفه هر چه بودی گفته شد در محکمه
آن قدَر کردند استدلال باز کان اگر گویم زمان گردد دراز
وانگهی گفتند ای قاض القضات شیعه سُنی را شنیدی دعویات
حال دیگر چشم ما بر حکم توست هر چه گویی تو همان باشد درست
از عدالت باز گو حکمی جلی با ابوبکر است حق یا با علی
این بگفتند و همه مردم خموش شیعه و سُنی سراپا جمله گوش
چون شنید این قصه مجنون، هر دو سو شیعه سُنی را نگاهی کرد او
در نگاهش بود معنایی عیان چون نگاه عاقل اندر ابلهان
مردمان مبهوت و اندر اضطراب تا چه خواهد بود قاضی را جواب
گفت حق با لیلی است ای مسلمین نیست جز او حق دیگر در زمین
پادشاه این جهان لیلی بُود آفتاب روح و جان لیلی بُود
آن امیرانی که شاهی بُرده اند از جسارت حق لیلی خورده اند
نیست شاهی یا خلافت حق کس جمله اینان حق لیلی هست و بس
آنچه کز او دشمنی زاید چنین هست فکر و مکتبی باطل یقین
راز عالم هست عین و شین و قاف نیست اندر عشق جنگ و اختلاف
حق فقط لیلی است تا یوم القیام نیست جز او حق دیگر والسلام
این بگفت و جمع دینداران گذاشت شیعه سُنی را همه حیران گذاشت
عشق باشد مهربانی سر به سر بهتر از هر دین و مکتب ای پسر
عشق با عالم یکی سازد تو را رنگ می بازد نژاد و فرقه ها
هر که عاشق شد شود معشوق نیز عاشقان را می کند عالم عزیز
- سه شنبه ۲۹ شهریور ۰۱ ۱۷:۱۵
- ۱۳ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
این حکایت بشنوید ای دوستان از نبرد نادر و هندوستان
صبحدم حاظر یکی جنگی سپاه عازم هندوستان همراه شاه
شد برون از قصر شاه رزمجو پشت سر لشکر پی فرمان او
کودکی را دید در دستش کتاب راهی مکتب دوان و پر شتاب
بانگ زد سلطان که ای کودک بایست بازگو کن ای پسر نام تو چیست
طفل پاسخ داد ای والا امیر هست نصر الله نام این حقیر
به بهی زد شاه پر فخر و جلال گفت بس نیکو بُود این نام و فال
لشکری عازم به میدان ستیز بهتر از یاری حق باشد چه چیز
گفت زان پس ای پسر بابات کیست بازگو کن نام بابای تو چیست
طفل پاسخ داد بابای حقیر هست فتح الله نامش ای امیر
شاه ایران را فزون تر شد غرور به به و چه چه زد از شادی و شور
زین دو نام نیک شد بسیار مست گفت یا رب این چه نیکو فالی است
این اسامی بوی نصرت می دهند بوی پیروزی و عزت می دهند
وانگهی گفتش کجا هستی دوان چیست تعجیل و شتابت ای فلان
گفت مکتب می روم عالی جناب تا نمانم دیر زان دارم شتاب
می دهد تعلیممان یک اوستاد درس قرآن جمله می گیریم یاد
گفت نادر شاه نیکو مکتبی است سوره ی درسی تان امروز چیست
داد پاسخ کودک شیرین زبان گفت هست «انّا فَتَحنا» درسمان
گشت نادر را شعف چندین و چند شورش و شادی شد از لشکر بلند
گفت زان پس ای پسر جان مرحبا شادی آوردی تو ای پیک صبا
داد وانگه طفل را یک سکّه زر گفت انعام تو باد این ای پسر
سکّه را بگرفت طفل هوشیار لیک گریان گشت و آمد اشکبار
بر گرفته پیش چشمش آستین می چکید از دیده اشکش بر زمین
شد ز اشک طفل نادر در شگفت بهت و حیرانیش اندر دل گرفت
بر زمین بگذاشت زانو و خمید بر سرش دست نوازش بر کشید
گفت هان ای طفل شیرین فال ما گریه دیگر چیست گریانی چرا
دادمت انعام رو آزاد باش اشک و غم دیگر چرا دلشاد باش
داد پاسخ کودک شیرین کلام گفت من می ترسم ای عالی مقام
سوی منزل گر برم من این طلا دست من بینند اگر این سکه را
می زنندم سخت مامان و پدر کز کجا دزدیده ای این پول زر
گفت نادر غم مخور ای بچه جان این که دیگر مشکلی نبود چنان
رو بگو این سکه سلطان داده است نادرم انعام و احسان داده است
گفت گویم گر من این بخشیده شاه باور آنها نگردد هیچ گاه
شاید از شخصی دگر باور کنند لیک این باور کی از نادر کنند
هر دو تن خواهند گفت این سکه چیست اینچنین بخشش ز دست شاه نیست
شاه اگر بخشد دهد دینارها بخشش سلطان بُود خروارها
کم ز حاتم نیست نادر پادشاه شأن او را کمتر از این نیست راه
ماند حیران نادر از این دعویات شاه ایران شد در این شطرنج مات
در عجب زین کودک دریای هوش بخشش سلطانی اش آمد به جوش
گفت صندوقی دهیدش پر طلا بلکه باور گردد این احسان ما
- سه شنبه ۲۹ شهریور ۰۱ ۱۷:۱۳
- ۱۷ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
- سه شنبه ۲۹ شهریور ۰۱ ۱۴:۲۱
- ۱۰ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر